آبان سال گذشته بود. درجریان پایش مرزی استان سیستانوبلوچستان، افتخار شهادت به نام رضا رضوانی افتاد؛ جوانی از محله بهمن که عاشق فوتبال بود و آرزو داشت یکی از ملیپوشهای ایران باشد و قهرمان محلهاش و حالا یک سال است بین ما نیست.
رضا نمیدانست مدال افتخار و قهرمانی او بسیار بالاتر از این حرفهاست. پیداکردن نشانی خانه رضوانیها درکوچهپسکوچههای خیابان بهمن خیلی سخت نیست. بعداز رفتن رضا نامش بر سر زبانها افتاد. بچههای پایگاه مسجد، بروبچههای تیم فوتبال همه و همه شهید مرزبانی محلهشان را خوب میشناسند.
دلگیری روزهای پاییزی امسال برای خانواده کوچک رضا پایانی ندارد؛ خانوادهای ساده با پدر و مادری کارگر و کمتوقع و بیادعا. اگر پیشوند «شهید» کنار نام رضا نباشد، مادر و پدر دل میترکانند. زهرا بلندقد، دلخوش به عکسهای بهیادگارمانده از رضاست.
میگوید: یک سال است پسرم را در همین قاب تماشا میکنم. آرام دست میکشد روی سطح صاف و آیینهای که عکس لبخندی را قاب گرفته است. چند روز دیگر به سالگرد شهادت رضا مانده است.
زهراخانم یاد مهرماه پارسال میافتد و مرخصی و خوشحالی رضا. صحبتهایش را ادامه میدهد: رضا میگفت دوماه دیگر خدمتم تمام میشود. خوشحالی من و پدرش چندبرابر بود. تمام مدت سربازی رضا خواب به چشممان نمیآمد. هر لحظه نگران بودیم نکند اتفاقی برایش بیفتد و بعد خودمان خودمان را دلداری میدادیم که این دوران تمام میشود؛ کاش جور دیگری تمام میشد.
زهراخانم و همسرش هردو کار میکنند. آن روز هم در وقت کاری بود که پیششماره آشنایی روی خطش افتاد؛ به خیال اینکه رضاست که دارد زنگ میزند، خوشحال جواب داده بود. تعریف میکند: گفته بود شاید چندروزی نتوانم زنگ بزنم؛ نگران نباشید. اما یک هفته از آخرین ارتباطمان گذشته بود. تلفن که زنگ خورد، تا آمدم بگویم «جان مادر!» دیدم فرد دیگری پشت خط است.
کلی مقدمهچینی کرد و گفت میخواهم با پدرش حرف بزنم. التماسش کردم که هر موضوعی هست، به خودم بگوید. گفت «رضا کمی آسیب دیده و بستری است.» نفهمیدم خداحافظی کردم یا نه. رفتم دنبال شوهرم و گفتم حرکت کنیم سمت سراوان. پدرش گفت خونسرد باشم و بمانم پیش بچهها. خودش و عمویش رفتند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است.
امان از انتظار! عقربهها از حرکت میایستد و زمان تکان نمیخورد که نمیخورد. زهراخانم میگوید هیچوقت اینقدر منتظر نبودم. چشمم به گوشی بود و منتظر یک جمله؛ «رضا سالم است.» حاضر بودم آن لحظه تمام داروندارمان را بدهم که این پیام بنشیند روی صفحه نمایشگر موبایل، اما.... صبح ظهر شد و ظهر شب.
از شوهرم هم خبری نبود. هزار بار خودم را سرزنش کردم که چرا همراهشان نرفتهام. تا اینکه عمویش زنگ زد و گفت رضا بیمارستان بستری است و دارند برمیگردند. فهمیدم راست نمیگوید. گریه شوهرم را که از آن سمت خط شنیدم، زانوهایم خم شد. نشستم. گفتم «دورت بگردم مادر! داری برمیگردی. تصدقت شوم.»
زهراخانم محکمتر از این است که بخواهد بغض کند؛ انگارنهانگار که رضا کنارشان نیست؛ هنوز هم وقت تعریف از تولد او، قند توی دلش آب میشود. خودش موضوع را عوض میکند و میگوید: ما مال روستای رضوان هستیم. بعد از ازدواج برای زندگی و کار به مشهد آمدیم و ساکن یکی از مسافرخانههای نزدیک حرم در پنجراه پایینخیابان شدیم. خدا رضا را مرداد سال۱۳۸۰ به ما داد.
تعریفهای زهراخانم هرچه پیشتر میرود، مادرانهتر میشود؛ «قربان آن موهای فرفریات بروم مادر که از همان بچگی هرکسی میدید، عاشقش میشد و دست میانداخت لای آن همه مو. یادم است مسافرهای عربزبانی که برای زیارت به حرم میآمدند، خیلی دوست داشتند با رضا عکس بگیرند. پسرم کلی عکس با این و آن دارد.»
زهراخانم لبخند میزند و میگوید: رضا عاشق فوتبال و توپ بود. این بخش از ماجرای زندگی اش را با اشتیاق بیشتری ادامه میدهد: یادم است هر توپی که به دستش میرسید، مدتها با آن بازی میکرد و روپایی میزد. حریفش نمیشدیم. فوتبال برایش حرف اول و آخر را میزد و همه اوقات فراغتش با توپ و زمین و فوتبال پر میشد. همیشه میگفت کاری میکنم که به رضای قهرمانت افتخار کنی مادر....
عشق مادرانه نمیگذارد باور کند حالا رضا بین ما نیست. انگار روبهرویمان نشسته است. میگوید: قربان قد و بالایت بروم مادر! برای خودت بود که اینقدر سخت میگرفتم. دلم میخواست درس بخوانی. من و پدرش دوست داشتیم هنری یاد بگیرد و او را به عمویش که مغازه کفشفروشی داشت، سپردیم و برای خودش کاربلد شده بود.
دوباره قربانصدقه فرزندش میرود؛ «برای من و خواهرش زیاد کفش میدوخت. همه کفشهایش را نگه داشتهام.»
مادر کفشهای دستدوز پسرش را که بو میکشد، نمیتواند بغضش را پنهان کند. میگوید: رضا همیشه میگفت «مادر! به جایی میرسم که به وجودم افتخار کنی» و من هیچوقت به این حرفش فکر نمیکردم.
یوسف برادر کوچکتر رضاست. هنوز هم بهتزده از خبری است که غافلگیرش کرد. یوسف خودش را برای یک فوتبال جانانه با بچههای محله آماده کرده بود تا کنار رضا بازی کنند. میگوید: او گفته بود وقتی از خدمت برگردد یک تیم قدر و خوب تشکیل میدهیم. داداشرضا هیچوقت بدقولی نمیکرد.
اما فاطمه عزیزدردانه برادرش هست. تازه از مدرسه برگشته است. تا میبیند حرف داداش رضا در میان است، میدود کاردستیهایش را میآورد. زهراخانم پیشدستی میکند و میگوید: هیچکس نمیتوانست از گل نازکتر به فاطمه بگوید، آنقدر که رضا او را دوست داشت.
فاطمه ساعتی را که با کمک رضا درست کرده است، گذاشته وسط اتاق و تعریف میکند: شبها خیلی دیر از سر کار میآمد. آن شب هم دیروقت بود که داداش آمد. به من قول داده بود برای کلاس ریاضی ساعت درست کنیم. وقتی رسید، دیدم خیلی خسته است. داشتم میرفتم بخوابم که صدایم زد «فاطمه وسایل را آماده کن تا کار را شروع کنیم.»
فاطمه ساعت را لمس میکند و میگوید: این ساعت برای من خیلی ارزش دارد.
محمودآقا پدر رضا اهل حرفزدن نیست؛ از وقتی پسرش رفته است، تودارتر شده است. همین اندازه کوتاه تعریف میکند: رضا عاشق فوتبال بود، آنقدر که ما هم رضایت داده بودیم برود دنبال علاقهاش، اما نگران او و دورادور مراقبش بودم.
او تعریف میکند: یک روز فندکی را در جیبش پیدا کردم. دلم هری پایین ریخت که این چرا باید در جیبش باشد. رضا زنگ زد به عمویش تا ثابت کند فندک اوست و میخواسته برایش گاز پر کند.
آنها دارند برای مراسم سالگرد شهادت رضا که چند روز دیگر است، آماده میشوند. میگویند مراسمشان بیریاست و ما را هم دعوت میکنند. برای برگشت آماده میشویم و به حرفهای ساده و صمیمانه این خانواده فکر میکنیم، به قهرمان یک محله که نامش همیشه ماندگار شد.
* این گزارش یکشنبه ۷ آبانماه ۱۴۰۲ در شماره ۵۴۴ شهرآرامحله منطقه ۳ و ۴ چاپ شده است.